آسمان تهران با آسمان اهواز فرق داشت. کمرنگتر بود، سردتر بود. جنگ، من و خانوادهام را از شهر آبا و اجدادیمان اهواز، به تهران کشانده بود. آن زمان شانزده سال بیشتر نداشتم و ناگهان از یک خانهی بزرگِ دو طبقه با حیاطی پراز درخت و حوض به یک اتاق، نقل مکان کرده بودیم؛ اتاقي در یک ساختمان نامهربان که زمانی هتل بوده. ساختمانی روبهروی پل سیدخندان تهران. من از این اتاق و چراغهای مهتابیاش متنفر بودم. اما همه انتظار داشتند من شرایط را درک کنم، چون فرزند ارشد خانواده
بودم.»
مائده حالا خودش یک فرزند سیزده ساله دارد. نوجوانی او با جنگ آغاز شد و با مهاجرت تمام شد. مائده میگوید: «چیزی از نوجوانیام نفهمیدم. جنگ و مهاجرت اجباري، دو برادر بدجنساند.صمیمیترین دوستم را در جنگ از دست دادم و مهاجرت همهی دوستانم را گرفت. حالا پسرم، بهراحتی با دوستانش چت میکند، چت تصویری، چت صوتي، متنهایی پر از استیکرهای رنگارنگ. بهصورت آنلاین با آنها بازی میکند و اگر فقط یک ساعت اینترنت قطع شود برایش فاجعه است. اما وقتی به دوران نوجوانی خودم فکر میکنم، به قطع شدن برق، آنهم هرروز؛ خندهام میگیرد! سینا اگر جای من بود چهکار میکرد؟»
سینا فرزند مائده است. او عاشق بازی «کلش» (Clash Of Clans، از بازيهاي رايج درگوشيهاي هوشمند) است و خودش را در این بازی حرفهای میداند.
سینا شاد است. با مادرش شوخی میکند و کنایههای او را نادیده میگیرد. آنها در بوستان کنار کلاس زبان سینا قدم ميزنند. وقتی از سینا میپرسم نظرت دربارهي مهاجرت چیست؟ کولهاش را روی نیمکت میگذارد و میگوید: «خب، مادرم در اینباره خاطرات تلخ و شیرینی برایم تعریف میکند. اما این روزها وقتی در اخبار وضعیت مهاجران سوریهای را میبینم، عمق فاجعه را درک میکنم. تازه میفهمم به مادرم و خانوادهاش چهقدر سخت گذشته است. ولی چه میشود کرد؟»
سینا به مادرش اشاره میکند و ادامه ميدهد: «او این صحنهها را میبیند و گریه میکند و من هم ناچار شبكه را عوض میکنم.»
سینا همانطور است که باید باشد. نوجواني شاد و پر انرژی. او هیچ کاری از دستش برنمیآید جز عوض کردن شبكهي تلویزیون. با این حال مادرش میگوید: «دلم میخواهد پسرم کمی هم به ناملایمات زندگی فکر کند. به این که ممكن است مجبور شود چند روز غذا نخورد. ممكن است مجبور شود مثل من همهی خوشبختی و رفاه و امکانات را بگذارد و در یک اتاق كوچك با پنج نفر زندگی کند. اما او حتی حاضر نیست لحظهای به این چیزها فکر کند.»
سینا اما دید دیگری به زندگی دارد: «من چرا باید به اتفاقاتی این قدر بد مثل این فکر کنم. من وقتی در تلویزیون دیدم یک مربی فوتبال لیگ برتر سوریه را در مجارستان با اينكه بچهي كوچكي هم در بغل داشت، زمین زدند، خیلی ناراحت شدم. روزها این تصویر جلو چشمم میآمد و به آن فکر میکردم. اما چه کاری از دست من برمیآمد؟ میدانم که زیادی به اتاقم، اینترنتم و گوشی هوشمندم وابستهام، اما نباید برای اتفاقی که من مسئولش نبودهام تنبیه شوم. اگر روزی این اتفاق برای ما بیفتد، امیدوارم قدرت تحمل و کنار آمدن با آن را داشته باشم، اما تا آنروز فقط میتوانم قدر امکاناتی را که داریم بدانم.»
سینا این جملهی آخر را رو به مادرش میگوید. مائده انگار کمی قانع شده است و بالأخره لبخند میزند. سینا کولهاش را برمیدارد و به مادرش چشمکی میزند. حالا انگار مائده هم قدر داشتههایش را میداند: نوجوانهای امروزی آنطورها هم که بهنظر میآید بیخیال نیستند.
نظر شما